امروز هم در کنار دوستانم و در ششمین نمایشگاه بین المللی کتاب یکی از روزای خیلی خوب زندگیم بود! خدایا مرسی که یه همچین روزایی رو تو سرنوشتم نوشتی! تو پرسیده بودی . چقدر خوشحال بود شیطان وقتی سیب را چیدم .

در سرزمین من کسی بوسه فرانسوی بلد نیست. اینجا مث آلمان پل عشق. بخاطر چشم های دور و برت معشوقت را فقط ازپشت گوشی بوسیده باشی. سلام و درود بر شما همه بروبچی که میشناسمتون. خیلیا همین اول کاری فهمیدن حالم اصلآ خوب نیست از اون لبخندی که گذاشتم. بچه ها برا همه اینروزا و سالهایی که تو نت بودم واقعآ پشیمون نیستم و خیلی هم خوشحالم اما. دیگه دارم میرم نمیدونم قبلآ زیاد مرخصی میرفتم ولی خب اینبار دیگه میخوام برم که دیگه برم. رفقای خوبی پیداکردم تو این مدت.

که بر تن حرفهایم کرده ام. بد رنگ و بی قواره. می خواهم هزار سال عزادار گوش های شنوایی باشم. پاییز که آمد و رفت و زمستان شد. سطر آغازین این عاشقانه ها بود. دیر آمده اید آقای محترم. خستگی هایم را که زمین بگذارم. می شود به قدر نفس تازه کردنی. تو را بهانه می کنند.